با همون حالت رفتم سمت کیفی که همراهم بود ..ضعف داشتم هم به خاطر اینکه ترسیده بودم ، هم اینکه چند دقیقه پیش تا یک
قدمیه ی مرگ رفته بودم ، هم به خاطر اینکه چیزی نخورده بودم و شکی که ساشا با حرفاش و کاراش بهم وارد کرده بود ..کم نبود
..همین که الان تا این اتاق هم اوم

دم کلی کمال کردم ..
دستام میلرزید ، بعد از برداشتن کیفم خودمو پرت کردم رو تخت ..اول باید یه چیزی میخوردم تا یه کمی حالم خوب شه ..با کلی
جون کندن از جیب کیفم یه شکلات پیدا کردم و سریع بازش کردم ..
اونقدر گشنم بود که اول نزدیک بود با پوست بخورمش ..سریع بازش کردم و انداختمش تو دهنم ..با هر بار جویدنش انگار کل لذت
های دنیا رو بهم میدادن ..