شاهو سری به نشونه مثبت تکون داد که دایی با حرص گفت :
_فکر نمی کنی یکم دیر یادت افتاده باید توی گذشتت سرکی بکشی ؟؟
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س ...
_آره ... ولی وقتی زیاد از حد بیرون بمونه بوی گندش همه جا رو برمیداره و مگسها رو دور خودش جمع می کنه...
شاهو نتونست خوددار باشه ... خودش رو جلو کشید و آرنج دستش رو تکیه گاه بدنش به لبه ی میز کرد ... عصبی گفت :
_مثل تو که منتظر بودی از میون به درم کنی و رفیقاتو وارد دور کنی ؟؟
دایی پوزخندی زد و آروم گفت :
_تو از هیچی خبر نداری ...
شاهو داد زد :
_خب بگو ... بگو تا خبر دار بشم !! تو تموم این سالا از بی خبری مُردم و یه نفر نبود بگه بیچاره بازم رو دست خوردی ... چه چیزایی هست که تو خبر نداری و مثل کبک سرتو کردی زیر برف ...
_الان خیلی دیره واسه فهمیدن حقایق ...
شاهو با عصبانیت کف دستش رو کوبید روی میز و داد زد:
_من حق دارم بدونم ...