رسیده ام. پدر جون هم آروم شده بود و با دستمالی اشک هاش رو پاک می کرد. پس از لحظاتی که توی سکوت گذشت پدر جون نگام کرد و گفت:
- رزا جان ... امروز آوردمت اینجا که هم خونه جدید شوهرتو ببینی هم بشینی پای درد دل پدر شوهر بدبختت... وقتی باربد پونزده سالش بود فکر کردم توی این مملکت ن

ش آمریکا ... آخ که وقتی یادم می افته خودم با دست خودم بچه امو فرستادم جایی که باعث مرگش شد می خوام سرمو بکوبم توی دیوار. باربد ده سال اونجا بود و وقتی برگشت دیگه نمی شناختمش. انگار یه نفر دیگه شده بود. پسر مهربون و دل رحم من یه آدم مغرور و سنگدل شده بود. فکر کردم کم کم خوب می شه و به حالت عادی بر می گرده. براش شرکت زدم و از مهندس شدن پسرم به خودم بالیدم. ولی الآن فهمیدم چقدر احمق و نادون بودم. من هیچ وقت نتونستم سر از کارای پسرم در بیارم. وقتی عاشق شد انگار دنیا رو بهم دادن. از خدام بود که باربد زن بگیره. راستش تا قبل از دیدن تو هر دختری رو که بهش پیشنهاد می کردم فقط باعث عصبی شدنش می شد و با فریاد می گفت هیچ وقت زن نمی گیره. از زن ها بیزار بود و نمی ذاشت هیچ وقت هیچ جنس مونثی اطرافش باشه. وقتی فهمیدم عاشق تو شده حاضر بودم همه چیزم رو بدم تا تو قبولش کنی. چه کسی از تو بهتر؟ بعد از ازدواجتون خیالم یه جورایی راحت شده بود. ولی کاش می دونستم که باربد با ازدواج کردنش داره به سمت مر